امید
[ بازدید : 237 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما : ]
[ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:38 ] [ اقلیما رازقیان ]
[ ]
آ مثل آموزنده |
امیدسه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته
بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به
صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای
نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که
می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . نفر اول گفت :.... [ بازدید : 237 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما : ] [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:38 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] کشاورزوزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. [ بازدید : 224 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:37 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] سقراطیکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیدهام ؟ سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند [ بازدید : 222 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:37 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] وفاداریمردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او
گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار
به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن... [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:36 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] علمای ربانییکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربودواوراتلقین می دادومی گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم :ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم ، همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم . [ بازدید : 234 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:35 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] زبان ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو
زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی
می شنوی... چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی. [ بازدید : 235 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما : ] [ پنجشنبه 13 شهريور 1393 ] 13:35 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] خداروزهای بدی در زندگی آدم می رسد [ بازدید : 233 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما : ] [ چهارشنبه 5 شهريور 1393 ] 16:55 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] اسکناسسخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود ، از افراد حاضر در سمینار پرسید : چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد !؟ دست ها همه بالا رفت ، او گفت : قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم .
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید : هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد !؟ دست ها همچنان بالا بود . . .
او گفت : خب اگر این کار را بکنم ، چه می کنید ؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد . او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را ، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد !؟ دستها باز هم بالا بود !
سخنران گفت : دوستان من ، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید ، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم ؛ مهم این است که شما هنوز آن را می خواهید . چون ارزش آن کم نشده است ، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می ارزد .
خیلی وقت ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید ، زمین میخوریم ، مچاله و کثیف میشویم ، احساس میکنیم که بی ارزش شدیم ، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد ! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد ؛ کثیف یا تمیز ، مچاله یا تاخورده ، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید . [ بازدید : 225 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ چهارشنبه 5 شهريور 1393 ] 16:53 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] قرانآيا ميدانيد وقتي در حال حمل قرآن هستيد شيطان دچار درد شديد در سر ميشود وباز كردن قرآن شيطان را تجزيه ميكند وبا خواندن قرآن به حالت غش فرو ميرود و خواندن قرآن باعث در اغما رفتنش ميشود و آيا ميدانيد زماني كه ميخواهيد دوباره اين پيام را به ديگران منتقل كنيد شيطان سعي خواهد كرد شما را منصرف سازد فريب شيطان را نخور . . . پس حق داريد اين پست رو كپي كنيد و توي وب هاتون بزاريد! [ بازدید : 243 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ چهارشنبه 5 شهريور 1393 ] 16:48 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] اموزندهداشتم می رفتم سر کلاس.برعکس همیشه صدایی از کلاس نمی آمد
در را که بـاز کــردم
دیدم که هیچ کــس نیست روی تخته نوشته شده بــــود : "بچه هــــای کلاس دوم فرهنـــگ همگـــی رفته اند جبهـــه کلاس تا اطلاع ثانــــوی تعطیــل است" من هم دیدم جایز نیست بمانـــم؛شاگـــرد برود و معلـــم بمانــــد؟ ........................................................................................................................گوش كن! صداي قلبمو مي شنوي؟ «حسين, حسين , حسين.» شنيدم. قلب تو هم همينو ميگه . اگه خوب گوش كني ميشنوي كه: قلب همه ي عالم در هر تپش ميگه: «حسين» .................................................................................................. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا... ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!! به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو... برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو قلب مادر به اندازهای گسترده است که همیشه میتوانید بخشش و گذشت را در آن بیابید. .........................................................................................................................
هر بار که برای خرید می رفت,کلی تخفیف می گرفت.می گفتː<تو خرید بلد نیستی!یه بار با من بیا;برات یه تخفیف حسابی می گیرم. آن روز با فروشنده جوان,با ناز و کرشمه از هر دری حرف زد وخندید.نیم ساعت بعد ,پس از فروش حیا و نجابتش توانست مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد! استشمام رایحه تو لیاقت می خواهد,نگاه های هرزه مانند علف هرز جلوی رشد گل وجودت را می گیرند! ................................................................................................................................... [ بازدید : 249 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] [ چهارشنبه 5 شهريور 1393 ] 16:47 ] [ اقلیما رازقیان ] [ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Powered By : Avablog.ir | rss ] |